شب آرزوها

نازنین ،از تو چه پنهون آتیش افتاده به جونم/ تا میتونی مثه آتیش بسوزونم ، بسوزونم

شب آرزوها

نازنین ،از تو چه پنهون آتیش افتاده به جونم/ تا میتونی مثه آتیش بسوزونم ، بسوزونم

جلوی اشکاتو نگیر

جلوی اشکاتو نگیر  

بذار بباره غصه هات  

دلم فدای ماتم  

نشسته توی گریه هات 

نذار که غصه بشکنه  

حرمت عشقو تو چشات  

اشک بریز عزیز من  

گریه رفیقه با غمات  

تو ململ اشکای تو  

تصویر چشمای اونه  

اون که غرورش دلتو  

بدجوری آتیش میزنه  

نگو میخوای که بعد از این  

عشقشو از دل برونی 

من میدونم تو تا ابد  

به یادش عاشق میمونی  

حتی اگه دل سنگیشو  

بادونه اشکات نشکونی  

جلوی اشکاتو نگیر  

بذار بباره اون چشات  

اشک بریز عزیز من  

گریه رفیقه باغمات 

آنچه در من نهفته دریاییست

آنچه در من نهفته دریاییست

یکی ازم پرسید چرا اخر تمام یادداشتهات این جمله رو می نویسی . خیلی وقت پیش این سوالو پرسیده بود و حالاامروز جوابشو می دم .  

اگر از این قضیه بگذریم که من عاشق شعرای فروغ فرخزاد مخصوصا همین شعرش هستم که یه جورایی خیلی زیاد به منو احساساتم ربط داره ، این جمله شرح تموم اون چیزیه که در منه . دلیل به وجود اومدن این وبلاگ دلیل تمام شعرام دلیل تمام گلایه ها ، دلیل تمام شادیها و خلاصه دلیل نازنین که نبودش و نداشتنش همیشه برام بزرگترین دغدغه بوده .  

قلب هر آدمی چیزای زیادی رو در خوش پنهان میکنه و اگر روزی علمی به وجود بیاد که قلب آدما روبشکافه و بتونه تمام محتویات روحی درون اون رو کشف کنه ....  

به نظرم هر کس در درون خودش یه دریا داره حالا دریای یکی بزرگتره و دریای یکی کوچیک به قدر یه برکه یا چشمه اما اسمش دریاست چون همه چیزو در خوش پنهان میکنه . 

 گفتم محکوم به سکوتم و اگر بخوام سکوتو بشکنم طوفانی به راه می افته و فقط از یه دریای بزرگ چنین طوفانی برمیاد . برای همینه که همیشه انتهای نوشته هام مینویسم این جملرو تا یادم بمونه که  چی تو قلبمه و یادم بمونه که باید سکوت کنم .  

آنچه در من نهفته دریاییست

محکوم به سکوت

یه دوست عزیز یه روز یه جمله ی خیلی قشنگ گفت اون میگفت بعضی ها تو زندگیشون محکومن به اینکه سکوت کنن .  

واقعا این حکم بدترین چیزیه که خدا برای ما بخواد . نمیدونم کی تا به حال این حسو تجربه کرده . محبور باشی ساکت باشی و حرفی رو که خیلی دلت میخواد به زبون بیاری نگی نه از ترس کسی یا چیزی ، از اینکه اگه حرف بزنی و بگی همه چیز خراب بشه و یا همه چیزو از دست بدی . خیلی دلم میخواد بدونم اگه خودم بخوام حرفامو بزنم مستقیم و بدون همه ی این شعرا و فریاد بزنم چیزی رو که مدتهاست مثل یه بغض افتاده به جونم و داره دیوار های قلب منو میخراشه با چنگالهای تیزش چی میشه ؟  

اما نه نمیخوام بدونم . هنوز اون شهامت رو در خودم نمیبینم که بتونم تحمل اتفاقات بعدش رو داشته باشم . آخه میدونم بعدش باید چه حرفایی بشنوم چه اسمی روی من باشه. اما به خدا از ترس اون حرفا نیست همش به خاطر اون اتفاق وحشتناکیه که ممکنه بیافته . می ترسم از روزی که اینجا اسم نازنین رو بیارمو ..... مجبورم اسمشو در قلبم فریاد بزنم و نگم که کی هستم و چی میخوام نگم تو قلبم از تو چی می گذره . 

 باز به قول همون دوست همین که دوستش دارم کافیه  

 

آنچه در من نهفته دریاییست